حکایت اندر افتادن بند ناف
سلااااااااام عسل خاله
دیروز که از سرکار رفتم خونه ،مامان درو باز کرد و با خنده گفت که بند نافت افتاده خیلی خوشحال شدم آخه قراره فردا سه شنبه من ببرمت حموم گلم ، ذوق دارم در حد تیم ملی، آبجی ما رو باش با لیسانس فیزیک زیر بغل ،چه خرافاتی فکر میکنه برداشته بند ناف خشکو گذاشته تو قوطی کبریت میگه میخوام نگه دارم برکت داره الگوشم بی بی قصه های مجید می باشد خخخخخخخخخخخخخخخخخ نمیدونم شایدم درست باشه خو اگه بند نافو با یه بنز عوض میکردن من برکتشو قبول داشتم
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی