محمد یاسین خالهمحمد یاسین خاله، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
نازنین خالهنازنین خاله، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه سن داره

کبوترای بهشتی من

برای شادی دلم محمد یاسین

خاله فقط خدا میدونه این روزا چه حس و حالی دارم، الهی فدای تو بشم که با اومدنت غم و غصه هامو از بین بردی و به خونمون نور و روشنایی بخشیدی ،خدایا  هزار بار شکرت، به خاطر نعمت زیبای توممنون     ای همه وجود من          بسته به تار و پود تو ای همه امید من           بسته به هست و بود تو خاله فدای خنده هات     خاله فدای اون چشات عزیز مهربون من             فدای اون قند لبات می میرم من برای تو       اگه بخوای به جون ...
19 خرداد 1393

و.....

سلام عشق خاله . نفس من تا اونجا گفتم که بند ناف جوجو افتاد و باید گلمونو می بردیم حموم، سه شنبه من و مامان بزرگ جوجو رو بردیم حموم دهمش ، خیلی مزه داد اما ترس هم داشت  نه اینکه نخودچی خاله شروع کرد به حرکات موزون و می ترسیدم خدا نکرده از دستم بیفته ، آخه عزیز دل خاله خیلی وول می خورد و گریه میکرد، پیش بینی نشده بود فکر نمی کردم اینجور باشه، هرچی بود به خیر و خوشی گذشت شکر خدا و  کنجدو صحیح و سالم و کادو پیچ شده با حوله اش دادیم دست مامان نگرانش که با اسفند دود پشت در منتظرش بود ، تجربه شیرین و قشنگی بود و مطمنم هیچ وقت یادم نمیره ، حال کردی قدرت ریسک خاله اتو ؟؟!!!!! آدم سراغ دارم بچه اش ن...
14 خرداد 1393

حکایت اندر افتادن بند ناف

سلااااااااام عسل خاله دیروز که از سرکار رفتم خونه ،مامان درو باز کرد و با خنده گفت که بند نافت افتاده خیلی خوشحال شدم آخه قراره فردا سه شنبه من ببرمت حموم گلم ، ذوق دارم در حد تیم ملی ، آبجی ما رو باش با لیسانس فیزیک زیر بغل ،چه خرافاتی فکر میکنه برداشته بند ناف خشکو گذاشته تو قوطی کبریت میگه میخوام نگه دارم برکت داره الگوشم بی بی قصه های مجید می باشد خخخخخخخخخخخخخخخخخ   نمیدونم شایدم درست باشه خو اگه بند نافو با یه بنز عوض میکردن من برکتشو قبول داشتم       بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس ...
12 خرداد 1393

روزشمار ده روزه محمد یاسین

روز پنج شنبه آبجی مهربونم داشت درد میکشید تا مادر بشه از ساعت 5 صبح تا 8 صبح روز بعدش که دیگه فاصله درداش کم شد و خواهری رو بردیم بیمارستان ، خیلی مظلوم بود آجیم و زیاد از دردش نمی نالید تا من و مامانی ناراحت نشیم و غصه اشو نخوریم خیلی خانمی آجی فاطمه   روز جمعه 93/3/2 ساعت 12:30 ظهر شکفتن غنچه خوشبوی آجی فاطمه و دلخوشی همه ما بود ساعت یک نی نی رو آوردن من و باباش دیدیمش و تو خماریش موندیم تا غروب که باز هر دو شونو  وقتی با مامان بزرگ رفتیم ملاقات زیارت کردیم فاطمه تو یه لباس صورتی رنگ مثل فرشته ها شده بود که تو دستاش یه امانت الهی وول میخورد خیلی قشنگ بود اونروز مخصوصا اون لحظه که من و بابای یاسین نگران و منتظر پشت در بودی...
10 خرداد 1393

طلوع خورشید زندگی ما

سلام عسل من ،قشنگ من ،عزیز عزیزترینم الان که دارم این پستو می نویسم پشت درب بخش زایمان نشستیم با بابا علی منتظریم تو بیایی داریم هرچی دعا بلدیم میخونیم تا سالم و تندرست بیایی گلم ،بالاخره انتطارمون داره سر میاد الهی خاله فدات بشه دعا کن مامانی اذیت نشه زیاد ،خیلی خوشحالیم که داری قدم رنجه میکنی عزیز دلم بووووس، صدای نی نی داره میاد پرستار میگفت تو هم ان شاالله تا ظهر میایی، قربون اومدنت که تو تعطیلی میایی ههههههه ، ببخش زیاد نمی تونم بنویسم چون با اینترنت گوشیه عزیزم. عاشقتم     عکس از اولین لحظه دیدار خاله و بابا از روی ماهت بعد از تولدت   ...
2 خرداد 1393